داستان کوتاه/آن جوان که بود...
روزی مردی نالان و گریان بود و به درگاه خدا ..از سختی زندگی خود می نالید که خداوندا چرا به من ندادی ..و خرج زندگی ام جور نمی شود..و نمی توانم امروز برای زن و بچه هایم مقداری خرما و نان یا شیر و اندکی برنج بخرم و در این فکر بود که ظهر است و بچه ها گریان مادر را به اذیت می اندازند و طلب سفره ای و غذایی میکنند.مرد همچنان که نالان و غمگین به راه خود ادامه میداد با مردی زیبا رو مواجه شد که در دستش پلاستیکی از خرما و نان وشیر و برنج دارد و خوشحال به طرف مرد میاید.با دیدن مرد جوان دلش حسابی گرفت و آهی از ته دل کشید.جوان به مرد نزدیک شد و بدون هیچ مقدمه ای سلام کرد و شروع به حرف زدن کرد.
ادامه در پست بعدی....
نویسنده-حسام الدین شفیعیان