سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه-آن جوان که بود...

روزی مردی نالان و گریان بود و به درگاه خدا ..از سختی زندگی خود می نالید که خداوندا چرا به من ندادی ..و خرج زندگی ام جور نمی شود..و نمی توانم امروز برای زن و بچه هایم مقداری خرما و نان  یا شیر و اندکی برنج بخرم و در این فکر بود که ظهر است و بچه ها گریان مادر را به اذیت می اندازند و طلب سفره ای و غذایی میکنند.مرد همچنان که نالان و غمگین به راه خود ادامه میداد با مردی زیبا رو مواجه شد که در دستش پلاستیکی از خرما و نان وشیر و برنج دارد و خوشحال به طرف مرد میاید.با دیدن مرد جوان دلش حسابی گرفت و آهی از ته دل کشید.جوان به مرد نزدیک شد و بدون هیچ مقدمه ای سلام کرد و شروع به حرف زدن کرد.مرد سرجایش ایستادو به حرف های جوان گوش داد.مرد جوان از اینکه نذری دارد که باید ادا کند سخن به میان آورد و گفت که باید این مقداری که خوراک زندگی شخصی است را تامین کند تا نذرش ادا شود.مرد ابروهایش را از درهم بودن به بالا بردو با چهره ای خندان گفت.بی شک خدا تو را رسانده است مرد درود خدا بر تو باد که آن نذر تو بر من واجب است که امروز بچه هایم از گرسنگی بی تاب و بی قرار هستند.جوان لبخندی زدو گفت..عجب پس تو آن مرد گمگشته ی من هستی.و با اصرار مرد هر دو راهی خانه ی او شدند تا نهاری بر سر یک سفره با هم بخورند.مرد سرجایش ایستادو به حرف های جوان گوش داد.مرد جوان از اینکه نذری دارد که باید ادا کند سخن به میان آورد و گفت که باید این مقداری که خوراک زندگی شخصی است را تامین کند تا نذرش ادا شود.مرد ابروهایش را از درهم بودن به بالا بردو با چهره ای خندان گفت.بی شک خدا تو را رسانده است مرد درود خدا بر تو باد که آن نذر تو بر من واجب است که امروز بچه هایم از گرسنگی بی تاب و بی قرار هستند.جوان لبخندی زدو گفت..عجب پس تو آن مرد گمگشته ی من هستی.و با اصرار مرد هر دو راهی خانه ی او شدند تا نهاری بر سر یک سفره با هم بخورند.مرد جوان در خانه ی مرد و در سر سفره سر صحبت را باز کرد که من در کار زمین داری هستم و زمین کشاورزی دارم و طبق صحبتی که با شوهر شما داشته ام وضع بیکاری ایشان اگر مایل باشید شما خانواده به یکی از این زمین ها بروید و در جمع آوری محصول و کاشت و برداشت آن مرا یاری کنید.زن و مرد که موقعیت خوبی را در پیش روی خود می دیدند از خدا خواسته جواب مثبت دادند و قرار شد که خانه ای برای آنان در آن نزدیکی بسازد و آنها نقل مکان کنند به محلی که باید زندگی و کار کنند.روزها گذشت و همه چیز داشت خوب پیش میرفت و محصولات هم خوب به بار آمده بود و اوضاع حسابی بر پاشنه ی شانس برای مرد و زن و بچه هایشان می چرخید تا روزی مرد جوان گفت که به من خبری رسیده که گفته اند صاحب این زمین گویا قبل از اینکه این ملک را به من بفروشد مالی که کم از گنج نمی آورد را در اینجا یعنی در گوشه ای از این زمین چال کرده و چون میدانسته که من این زمین را همینجوری به گوشه ای رها میکنم تا در آینده آن را به قیمت بیشتری بفروشم خیالش راحت بوده ولی دست اجل به او مهلت نداده و او مرده و این مال در گوشه ای بی صاحب است.حال باید شما بگردید و آن را پیدا کنید تا از این مال قسمتی نصیب شما شود و ثروتمند شوید.

زن و مرد که گویا استارت آنها روی همین کلمه تنظیم شده بود بی معطلی بیل بدست شده و به جان زمین افتادند چند روزی گذشت ولی از مال مخفی خبری نشد و بیشتر زمین را جستجو کردند تا اینکه مرد جوان برای مطلع شدن از اوضاع به سراغ آنها آمد تا از کار آنها با خبر شود با شنیدن این خبر که مالی پیدا نشده حسابی عصبانی شدو گفت که شما دروغ میگید حتما کلکی در کار شماست و مال را پیدا کرده و مخفی نموده اید تا همه ی آن را به تنهایی بالا بکشید و سر من کلاه بگذارید از طرفی انکار آنها و از طرفی اصرار مرد جوان تا اینکه قرار شد هر جور شده این گنج پنهان را پیدا کنند تا شک او را بر طرف کنند.

ادامه در پست بعدی...