داستان کوتاه-آن جوان که بود
مرد جوان بازهم ولکن نبود و در فکر این بود که فکری برای بچه ها کند تا روزی رو به یکی از پسران بزرگتر آن زن و مرد بیچاره کردو گفت که باید برویم به دریا تا کمی شما شنا کنید و خوش بگذرانید و آنها را به دریا بردو مشغول بازی کردن شدند تا اینکه با تشویق مرد به وسط دریا رفتند و در امواج دریا غرق شدند تا اینکه مردی به کمک آنها رفت و یکی از بچه ها را نجات داد.
ادامه در پست بعدی...