سفارش تبلیغ
صبا ویژن

واژه هایی که عوض میشوند

ابلیس هر روز انگور میخورد

و هر روز زهر میخورد

آری ابلیس دیگر گذشته ها را فراموش کرده

شیطان که دیگر خون نمی خورد

هر روز چند کار درست میکنی که غلط است

را شیطان در فکرت جای داده

وقتی همه کارهای خیر را پنهانی می کنند

دیگر اثری از خوبی دیده نمی شود

ریا نشود را که جا انداخته

سیاهی فرا گیر شده است

از بستی که گفته ایم ریا نشود

حال هزاران کار خیر و خوب

دیده نمی شود

و همه از ظلم به یکدیگر سخن میگویند

باز هم همه چیز را پنهان کنید

ممکن است ریا بشود

شیشه ها تار شده اند

شاید شیطان هم فرار بکند

بگذار بگویند ریا کاری بدست

و تو به اصطلاح ریا کن و بگو

آنقدر که همه جا سفید بشود

گاهی زمانه فرق میکند و نیازها فرق دارند

کمی از باتلاق و سیاهی فاصله بگیر

واژه ها نو شده اند

کاربرد آن ها را عوض کن 

تا دنیا عوض بشود

//حسام الدین شفیعیان//


تراژدی غم زندگی-زندگی غم

تراژدی غم زندگی-زندگی غم

سقفی که دارد می ریزد
مردی که آب میشود
هزار دسیسه و حیله و کلک
هزار بار فراموش میشوی
هزار بار زخم شمشیر میخوری
هزار حرف بدرد نخور
دوزنده ی وسوسه
رییس سمفونی پتک
و هزار مجسمه
مهره ی شطرنج
بازی پوچ
کلک در کلک
باید تمام اینها را بفهمی
و آب بشوی

//آدم برفی//


((شادی کرم خورده))

میخواهم شادی ام را با تو قسمت کنم

سیب را نصف میکنم

نصف آن کرم خورده است

کیفم را در می آورم پول یا کاغذ

هیچکدام حتی اگر سفید

و تو به من نگاه میکنی

از دور مردی با بسته های اسکناس 

او رد میشود نه تو را میبند و نه من را

دلار یا ریال پوند یا هر چی که دارد

بوی خون میدهد بوی کفتاری کثیف

شیطان از دور ایستاده و میگوید

آفرین مرد فکر اقتصادی عالیه

از بالای برجی مردی فریاد میزند میخواهم خودکشی کنم

و مرد پول بدست میگوید 

تو جیب هایت را بگرد اگر پولی هست

حیف هست آن را بینداز پایین

و جوان چند بار میگوید چه میگویی

تا مرد نظاره گر یک طبقه مانده به خودکشی

او را کوک میکند که گوشهایش بشنود

و جوان که بلند داد میزند یارو زرنگی

و دست به جیب میشود و چند تا هزار تومانی را 

دوباره در جیبش میکند و از خودکشی پشیمان میشود

شیطان در گوشه ای ایستاده و از مرد دست به پول

نفرت پیدا میکند و فرار میکند

مرد پولهایش را محکم گرفته و قدم هایش را تندتر میکند

//آدم برفی//

 


اتوبان شوخی ..مرگ یک گربه

وسط اتوبان داد میزنی هوا خوبه
پیرمرد صندلی عقب چند دور انگشتش را
دور شقیقه اش میچرخاند
و تو باز میگویی 115اورژانس رو بگیر
پنجره پایین میرود
و پیرمرد بلند میگوید رکس زدی
و تو میخندی و میگویی رکس سگی بود زرنگ
پنجره ها بالا میرود
سر پیچ نپیچ به دوراهی نرسیده
زنی در ساعت مشخص
بچه اش را دنیا خواهد آورد
و گربه ای در اتوبان خواهد مرد
//آدم برفی//


شعری طنز-کشکول خنده

شعری طنز-کشکول خنده

خر مشتی حسن هم فهمید
که خره
اونم با تمام وجود
پینکیو هم آدم شد
با اینکه پدر ژپتو پیر شد
پت و مت هم سر به راه شدند
و دیگر اشتباه نمیکنند
آقا تقی آینه ی عبرت هم باشگاه میرود
آن هم نه هر باشگاهی از اون باشگاهها
پس دنیا خیلی کامل شده
ژان والژان بی خیال
کزت هم دکتر شد
دکتر شد
دکتر شد